loading...
الحیاة مع الله
آخرین ارسال های انجمن
mosalman بازدید : 94 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (1)

احمد سالم بادویلان / ترجمه: آسع
مادر، زیباترین و پرمعناترین کلمهٔ دنیاست؛ مادر سرچشمهٔ خوبی‌ها و محبت‌هاست؛ مادر امن و امان زندگی و آرامش‌بخش دلهاست.
بیشتر بچه ها با نطق کلمهٔ «مامان» (مادر) بزرگ می‌شوند. همه، مادرهایشان را دوست دارند و اگر شخصی گفت من مادرم را دوست دارم، طبیعی است، اصلا جای شگفتی نیست… ولی خواهر و برادرم، اگر بشنوی شخصی بگوید: «من از مادرم بدم میاد، برایش آرزوی مرگ می‌کنم». چه عکس العملی نشان می‌دهید؟!
آیا دلیلی قانع کننده وجود دارد که انسانی چنین حرف‌هایی را در مورد مادرش بگوید؟
در یکی از کلاس‌های درس بودم که یکی از دوستانم به من گفت: من از مادرم متنفرم.

 از مادرم متنفرم

احمد سالم بادویلان / ترجمه: آسع

مادر، زیباترین و پرمعناترین کلمهٔ دنیاست؛ مادر سرچشمهٔ خوبی‌ها و محبت‌هاست؛ مادر امن و امان زندگی و آرامش‌بخش دلهاست.

بیشتر بچه ها با نطق کلمهٔ «مامان» (مادر) بزرگ می‌شوند. همه، مادرهایشان را دوست دارند و اگر شخصی گفت من مادرم را دوست دارم، طبیعی است، اصلا جای شگفتی نیست… ولی خواهر و برادرم، اگر بشنوی شخصی بگوید: «من از مادرم بدم میاد، برایش آرزوی مرگ می‌کنم». چه عکس العملی نشان می‌دهید؟!

آیا دلیلی قانع کننده وجود دارد که انسانی چنین حرف‌هایی را در مورد مادرش بگوید؟

در یکی از کلاس‌های درس بودم که یکی از دوستانم به من گفت: من از مادرم متنفرم.

تعجب کردم، و نزدیک بود او را بزنم!! ولی با عصبانیت سرش داد زدم: «می‌فهمی چی می‌گی؟ این اصلا درست نیست». نه تنها من از حرفش بدم آمد بلکه دانش‌آموزهای دیگری که حرفش را شنیدند نیز سرش داد زدند… باورتان می‌شود او از نوشتن هر گونه انشاء در مورد مادر خودداری می‌کرد و اگر مجبور می‌شد، از رفتارهای خشن مادر می‌نوشت.

روزی از روزها تنها باهم در کلاس بودیم به او نزدیک شده و پرسیدم: چرا از مادرت متنفری؟ پاسخش مرا حیرت‌زده کرد و پشیمان شدم که چرا آن روز سرش داد زدم… او اصلا در گفتن حقیقت تردیدی نکرد و مستقیما به من گفت که انگار مدتی است در پی شخصی می‌گردد تا این سوال را از او بپرسد.

بغضی بزرگ گلویش را می‌فشرد. او گفت: به‌ دلایلی پدرم، مادرم را طلاق داد ومن نوزاد بودم و دو خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم. مادرم از خانهٔ پدرم رفت بی آنکه یکی از فرزندانش یا حتی من که شیرخوار بودم را باخود ببرد.

مدتی از رفتنش می‌گذشت که من به شدت بیمار شدم. پدرم مرا نزدش برد ولی او مرا بغل نکرد و در پاسخ گفت: «دختر توست خودت به تنهایی از او مراقبت کن». پدرم به خانه بازگشت و از من مراقبت کرد. در طول این مدت پدرم به تمام کارهای ما رسیدگی می‌کرد ولی مادرم حتی یک بار هم به فکر دیدن ما نیافتاد. خواهرم مدتی پس از از ازدواج باردار شد وحالش بد شد به گونه‌ای که بین مرگ و زندگی دست پا می‌زد و می‌خواست مادرم کنارش باشد. به مادرم زنگ زدیم ولی او از آمدن نزد خواهرم امتناع کرد و حتی یک بار هم زنگ نزد که از حال خواهرم باخبر شود.

این مختصری از زندگی مصیبت‌بار هم‌کلاسیم بود. وقتی گفت: مادرم از وجودم ناراحته و مرا دوست نداره، او را درک کردم. ولی با اینکه از اوضاعش خیلی ناراحت شدم به روی خودم نیاوردم و به او گفتم که هر چه باشد مادرت است او را ببخش و به او احترام بگذار و این حرفم را تا آخرین روز به او می‌گفتم ولی زخمش بیشتر و بزرگتر از آن بود که فراموش کند و مادرش را ببخشد.

اگر از شخص غریبه‌ای ناراحت و متنفر شویم آسان است ولی اگر آن شخص مادر باشد خیلی سخت و دردناک است.

همانگونه که دوست داریم فرزندانمان با ما برخورد کند خودمان نیز سعی کنیم رابطه‌ٔ خوبی با فرزندانمان داشته باشیم. همانگونه که ما پدرها و مادرها گنجینهٔ فرزندانمان هستیم، آنها نیز گنجینهٔ ما هستند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مسلمان واقعی ان نیست که مدعی مبارزه با شیطان و نفس خویش است و به خود وعده می دهد که بی حساب به بهشت خواهد رفت .مسلمان واقعی آن است که به همراه محیط و مردم خویش با اخلاص و اشتیاق برای ایجاد تغییر مورد نظر خود تلاش می ورزد . کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجـــی احرام دگر بندببین یار کجاست
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    شما در روز چقدر قرآن میخوانید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 125
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 73
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 41
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 134
  • بازدید ماه : 361
  • بازدید سال : 1,154
  • بازدید کلی : 37,597